خاطره ای از شهیدحاج ابراهیم جعفرزاده در کتاب مثل یک خواب

خاطره ای از شهیدحاج ابراهیم جعفرزاده در کتاب مثل یک خواب

صورت حاج ابراهیم ، از خجالت قرمز شده بود . به اصرار مادرش توی اتاق زن ها آمده بود . صدای پچ پچ زنانه می آمد .همه کل کشیدند و دست زدند . ابراهیم چشم هایش را بست . جلوتر آمد و گفت : می خواهید داماد را ببینید یک صلوات بفرستید .صدای خنده و صلوات زن ها توی اتاق پیچید . سر به زیر تا نزدیکی عروسش آمد و تبریک گفت . عروس، سر تا پایش را نگاه کرد . لباس ساده ای پوشیده بود . یک پیراهن و شلوار ساده و همان اورکت خاکستری رنگ سپاه . سرش را پایین انداخت . حاجی جوراب نپوشیده بود . پشت سرش، کسی آهسته می گفت : « پاسدار اسلام که باشد ، چرا با دمپائی آمده دنبال عروس ؟» حالا می فهمید زن ها چه در گوش هم پچ پچ می کنند . لبخندی زد . مادر حاجی روی سرشان نقل ریخت …


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مفاخر،مشاهیر ،هنرمندان و فرهیختگان شهرستان مبارکه
به کوشش: فرامرزمیرشکار مبارکه

آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات