شیخ عبدالرسول قائمی دیزیچه ای از روحانیون بنام درآبادان در سال های پیش از انقلاب است. او موسس حوزه علمیه آبادان، پرورشگاه ایتام قائمی و امام جماعت مسجد نو آبادان بود. برخی از انقلابیون مذهبی آبادان در سال های پیش از انقلاب از شیخ عبدالرسول قائمی به عنوان یک روحانی با مشی مشابه آیت الله عظمی بروجردی نام می برند که مستقیما از فعالیت های سیاسی پرهیز می کرد و بیشتر سعی داشت به ترویج مذهب و گسترش نفوذ اجتماعی روحانیت بپردازد.
سیدمحمود دعایی نماینده ولی فقیه در روزنامه اطلاعات در مصاحبه ای با یک رسانه حرف های تازه ای در مورد این روحانی برجسته آبادان مطرح کرده و به نقل از وی گفته است که برای جلب اعتماد ساواک گاهی اخبار سوخته ای به آنها می داده است. دعایی در این گفتگو به کمک های شیخ عبدالرسول قائمی برای خروجش از کشور اشاره کرده است.
آنچه در ذیل می خوانید به نقل از پایگاه اطلاع رسانی مشرق نیوز ذکر شده است.
گزیده گفتگو با سیدمحمد دعایی، نماینده ولی فقیه و مدیرمسوول روزنامه اطلاعات:
... من در کرمان ۱۱ مرتبه دستگیر و یا احضار شده بودم. هر زمان هم که به کرمان می رفتم ساواک مرا احضار و یکی دو شب نگه می داشت و بازجویی می کرد و بعد رها می کرد. عکس مرا از پرونده در آورده بودند و به آن شیخ نشان داده بودند و او هم گفته بود آره، این خودش است. اینجا بود که آقای رفسنجانی از درون زندان پیغام دادند که به هر قیمتی شده به خارج از کشور بروم. چون اگر دستگیر می شدم احتمال اعدام و محکومیتم سنگین بود و گفته بودند ممکن است ایشان نتواند مقاومت کند و دیگران هم لو بروند. اینجا بود که به توصیه آقای رفسنجانی از درون زندان و تأکید دوستانی که بیرون زندان بودند از جمله آیت الله مصباح بنا شد به هر قیمتی که هست از کشور خارج شوم.
در سفر قبلی که به عراق رفته بودم با یکسری مشکلاتی مواجه شده بودم. طلابی که از ایران به عراق می آمدند و امکان ارتباط با کانون های حامی را نداشتند برای گرفتن شهریه و حجره در مدارس مشکل داشتند. به آقای مصباح مشکلات را گفتم و گفتم اگر بشود فکری در این زمینه بکنید. ایشان هم با مرحوم آقا مرتضی حائری، آقازاده مرحوم شیخ عبدالکریم حائری صحبت کرده بودند. ایشان هم مرا می شناختند و نامه هایی از ایشان گرفته بودند برای نجف که به من آنجا حجره و شهریه بدهند. برای خارج شدن از مرز هم، نامه ای آقای منتظری نوشته بودند برای آقای قائمی در آبادان و خواسته بودند مرا با یک وسیله مطمئن در اولین فرصت از مرز خارج کنند.
البته یک اتفاق دیگری هم افتاد که من دیگر تقریبا لو رفتم و آن اینکه یک طلبه ای در قم بود که بعداً مشخص شد نفوذی ساواک است و برای اینکه بسنجد و اطلاعات خوبی را برای ساواک تهیه کند خیلی با شور انقلابی برخورد می کرد. از این طریق توانسته بود روحانیون زیادی را شناسایی کند و به ساواک لو بدهد. این شخص در روزی که آمده بودم تهران بلیط بگیرم من را دیده و فهمیده بود که عازم سفر هستم. من زود خودم را از دید او قایم کردم اما بالاخره ساواک فهمید که من به آبادان رفته ام.
در مدرسه علمیه آبادان، نامه را به آقای قائمی دادم و ایشان هم مترصد بود که در اولین فرصت من را عازم کند. معمولا آقای قائمی پیش از ظهر به مدرسه می آمد و تدریس می کرد. بعد می رفت مسجد برای نماز و دیگر نمی آمد تا روز بعد، یعنی عصرها به مدرسه نمی آمد. اما آن روزی که من در مدرسه بودم، برخلاف معمول ایشان بعد از مسجد به مدرسه برگشت. تا من را دید با اشاره گفت: پنهان شو. نگاهی به اطراف انداخت که کسی مراقب ما نباشد و بعد آمد پیش من و گفت: من با عناصر ساواکی ارتباطاتی دارم و برای جلب اعتماد آنها گاهی اخبار سوخته ای را به آنها می دهم. آنها هم گاهی اوقات به من خبرهای دست اول را می دهند. به من گفتند که در تعقیب طلبه ای هستند با این اسم و مشخصات که گزارش داریم آمده آبادان. من هم فهمیدم که به دنبال تو هستند و گفتم بله دیشب آمده بود اینجا و من هم او را به بندر ماهشهر برای تبلیغ فرستادم تا با این کار ذهن آنها از آبادان به ماهشهر منحرف شود. الان هم باید هرچه زودتر بروی. برای من عمامه ای سفید آورد و در اتاقی که در پشت بام بود من را پنهان کرد. ایشان به تنها راهبر و راه بلد مطمئنی که سراغ داشت توصیه کرد مرا از مرز خارج کند. خدا رحمت کند «صمد» نامی بود که انسان شریف و مورد اعتمادی بود ولی فقط می توانست از مرز من را عبور دهد و نمی توانست به بصره و یا بغداد و کاظمین برساند. ایشان من را از مرز رد کرد و به ابتدای جاده فاو رساند. قرار بود من عمامه سفید را به همراه یک رسید تحویل ایشان دهم که آقای قائمی از عبور من از مرز مطمئن شوند. من هم تحویل دادم و به من گفت که این هم مسیر فاو به بصره است و به ماشین هایی که از این جاده عبور می کنند دست تکان بده تا تو را سوار کنند. چون تو شیعه و سید و روحانی هستی و آنها هم معمولا به این چیزها احترام می گذارند.
من کنار جاده ایستادم اما هر چه دست تکان دادم هیچ ماشینی من را سوار نکرد. حوالی غروب شده بود و سگ های کنار جاده هم به شدت پارس می کردند و من ترسیده بودم. برای همین تصمیم گرفتم وسط جاده بایستم و دو دستم را باز کنم و هر ماشینی که آمد را به هر قیمتی که شده متوقف کنم. ماشینی آمد و من هم خوشحال دست هایم را بالا بردم و نگهش داشتم. وقتی ایستاد دیدم متأسفانه ماشین گشت پلیس است. یک ماشینی بود که رویش مسلسل بود و کسی پشت مسلسل نشسته بود و راننده آن یک درجه دار بود و کنارش هم یک افسر گشت. خودم را نباختم. چون به من گفته بودند که اگر گیر افتادم بگویم برای تبلیغ به فاو رفته بودم و حالا می خواهم به بصره بروم. آنها شروع کردند به گشتن اثاثیه های من. متأسفانه بی احتیاطی کرده بودم و برای دوستانی که در سفر قبل میزبانم بودند از بازار تهران پلیور خریده بودم و آنها را لای روزنامه ایرانی پیچیده بودم و فاکتور آنها هم رویش بود آن هم مال دو روز پیش! گفت تو که گفتی از فاو آمده ای پس اینها چیست؟! گفتم اینها را از ایران برایم فرستاده اند و من هم برای دوستانی که میزبانم بودند آورده ام که آنها هم این هدایا را نپذیرفتند. پلیس این حرفم را قبول نکرد و به همین دلیل من را به ایستگاه بازرسی بردند.
آن شب، فکر می کنم شب نیمه شعبان بود. همانجا متوسل به حضرت شدم. به حضرت گفتم ما در راستای اهداف شما و در پاسخ به ندای جانشین شما حرکت کرده ایم، نگذارید دشمن شاد شویم. موقع نماز، از مسئول قراگاه سوال پرسیدم می خواهم نماز بخوانم، قبله کدام طرف است؟ او برایم یک سجاده با مهر آورد و من متوجه شدم که او شیعه است. اما افسر گشت سنی بود. این دو با هم بر سر من درگیر شدند و شروع کردند به بحث کردن. در نهایت افسر سنی قهر کرد و رفت. آن افسر شیعه به من گفت نگران نباش، من کمکت می کنم. من نمازم را خواندم و بعد هم سفارش داد که تاکسی بیاید و گفت من را به مسافرخانه فندق الرضا در بصره ببرد و روز بعد با قطار به کاظمین رفتم. در کاظمین هم آقای توسلی عازم ایران بودند و به او گفتم به آقای مصباح و مابقی دوستان هم بگویید که من رسیدم. آنها هم خوشحال شدند و خبر به زندانی ها هم رسید و آنها هم از این به بعد، هرچه بود را به گردن من انداختند. بعد از آن دیگر با دفتر امام و حاج آقا مصطفی و... مرتبط بودم....
متن کامل مصاحبه را در این پست بخوانید:
http://namayande.com/news/46377
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.