مجله آئین اسلام/شماره 118/25تیر1325
دریای غم یاوفات آقای مبارکه ای /سروده: عبدالحسین آیتی
رحوم عبدالحسین آیتی یزدی در مجله "آئین اسلام" شرحی در باب وفات مرحوم مبارکهای بدین شرح مرقوم نموده است:
"سحبانِ عصر رفت. حسّانِ دهر در خاک خفت. زبان ناطق ملّت، جهان را بدرود گفت. هیجده سال بود نگارنده با مرحوم صفا حاج سید محمد علی واعظ مبارکی اصفهانی آشنا بودم، ولی دو سال اخیر که آن مرحوم تقریظ بر "کتاب نبی" یا "تفسیر آیتی" نوشتند، آشنایی به رفاقت مبدل شد.
گویا قضای آسمانی در کمین بود که پیش از حدوث این فاجعه، بر جزئیات حال آن مرحوم آگاه شوم؛ از این رو توافق افق، ما را به هم نزدیک کرد، چندان که متجاوز از دو ماه در اصفهان شب و روز، گاه و بیگاه با هم بودیم و کاملا با اخلاق و افکار و عقائد این مرد بزرگوار آشنا شدم.
مرحوم مبارکی تنها ناطق بر سر منبر نبود، بلکه ناصح مهربانی بود که با لطف بیان، آشنایان خود را متنبه میساخت. علاقه اسلامی او به کمال بود، بی آن که کمتر موهومی را مورد توجه قرار دهد. مسافرتهای هند و مصر موجب پختگی و پخته کاریهای آن مرحوم شده بود. همدمی الیف و مصاحبی انیس بود. نسبت به دوستان خود صدیق و وفادار بود، و بالاخره صفات و اخلاق پسندیده اش بر نکوهیده ها غلبه داشته، شخصی به تمام معنی موحّد بود.
چون نمیخواهم مبالغه و اغراق گفته باشم، این است که نمیگویم هیچگونه نقیصه اخلاقی نداشت، ولی میگویم که در برابر هر نقیصه، چندین خصیصه نیکو داشت...
خلاصه این است که مرحوم مبارکی آدم بسیار خوبی بود، در جودت ذهن و هوش سرشار کمنظیر بود. قریحه نظم هم داشت و "صفا" تخلص میکرد.
دریای غم یا وفات آقای مبارکی
امسال باز، آمده از ره، بهارِ غم
طوفانِ غم فکنده مرا در بحارِ غم
کم بود بار غم مگرم پار، ای فلک!
کاین بار غم فزود دگر ره به بار غم
غمهای پار، کهنه مگر بود ای دریغ!
کامروز تازه گشت مرا روزگار غم
امروز روزگار میان غمم نهد
فردا شبم زمانه کشد در کنار غم
غم مستبدّ و کهنه پرست است و مرتجع
کاین گونه یار ما شده اندر دیار غم
فارغ ز غم ندیدهام اندر همه دیار
در شهر یار ماست مهین شهریار غم
غم کشت هرکه را که به غم غمگسار گشت
در دهر بهر ماست مگر زهر مار غم
گه غم ز آسمان به سرایم فتد چو گل
بر پای دل خلد به زمین، گاه خار غم
گه بی سلام آید و در دل کند مقام
گه بی درود میرود این است کار غم
غم شاه مطلق است در این کشور وجود
کس نیست چون جناب جلالتمدار غم
اندیشه اش بود نه ز شاه و نه از وزیر
یا لَلعَجَب ز قدرت و از اقتدار غم
انسان اگر که فاعل مختار بُد چرا
مجبور بود این همه در اختیار غم
عیبم مکن بگویمت ار: تیزتر بود
از ذوالفقار شیر خدا، ذوالفقار غم
ترسم به بارگاه خدا نیز سرفراز
باشد هماره حضرت پروردگار غم
گوید منم که بر همه پاداش میدهم
کاین گونه می نهم همه را در فشار غم
صابون غم به رخت همه خلق خورده است
گاهی به حجله غم و گه در مزار غم
گاهی غم زن است و گهی بچّه، گاه نان
پشت تمام خلق شکسته ز بار غم
اندوه دوست، غصّه دشمن، غم وطن
کرده تمام خلق جهان را دچار غم
چونان که بنده از پس هفتاد و اند سال
گه غم سوار من بُد و گه من سوار غم
جستم یکی رفیق و ببستم دلی به او
گفتم دگر نمی زیم اندر خمار غم
کاین دوست عالم است و برازنده و شفیق
دیگر کسی نمیبردم در قمار غم
سحبان عصر و ناطق ملت، دُهاءِ دهر
با دوستیّ او نبَرم انتظار غم
نسل رسول، سید محمد علیّ راد
یار من است و من نشوم هیچ یار غم
اندر تخلص است "صفا" خود صفای صرف
او دوستار من، نه منم دوستار غم
بر پشت کوه صفه نهادم چو پشت خویش
ناگه بلند گشت از آنجا شرار غم
آمد خبر که مَردِ صفا، فجأه کرد و مُرد
از این خبر فتاد به هر قلب، نار غم
اندر هزار و سیصد و هم شصت و پنج رفت
پنجاه ساله مرد از این خاکسار غم
زاهل مبارکه به مبارک سرای خلد
رفت و نهاد داغ الم بر عذار غم
ثابت شده که نیست در این دکّه وجود
عیارکی که بشکند آخر عیار غم
خاموش "آیتی" که تو خود هم روانهای
زین خانه سرور، از این خارزار غم
سایت مفاخرشهرستان مبارکه :www.mobarakehcity.ir
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.