متولد:1368
در انتظار معجزه ای
توی صحنه ی بعدی...
که من سکانس آخر بودم
واین شعر تیر خورد
نه اصلا
موهایم زیادی پرکلاغی بود که...
آخر هیچ داستانی نرسیدم...!
***
دارم صبوری میکنم
این خرس قطبی را که قورت داده ام
منتظر زمستانم
برف بیاید مرا بپوشاند
***
به هم ریخته ام
از شبهای "ونیز"در پیاده روی های بدون پاهات برمیگردم
دوستت که میدانم "نه دارم"
مرتبم کن
امتحان میکنم صحنه ی بعدی را...
از همینجا انصراف میدهم
بی خیال عاشقانه هات
همیشه بعد از پیاده روی چای می چسبد
***
پدرم وصل کرده بود
آرزو هایمان را
به رسیدن دستمان به دهانمان
که من...
عشق پوتین های قرمز را
گذاشتم برای روز مبادا
وبرادرم که قرار بود آبی بدود
آنقدر بزرگ شد
که یک روز با پوتین سربازی به خانه آمد
حالا من
شاعر شده ام...!
برادرم سرباز...!
و زمستان ها دیگر برف ندارد...!
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.